هاشور نیوز

زنی که از غم‌های بزرگ، شاهکار می‌ساخت

[fusion_builder_container hundred_percent=”no” equal_height_columns=”no” menu_anchor=”” hide_on_mobile=”small-visibility,medium-visibility,large-visibility” class=”” id=”” background_color=”” background_image=”” background_position=”center center” background_repeat=”no-repeat” fade=”no” background_parallax=”none” parallax_speed=”0.3″ video_mp4=”” video_webm=”” video_ogv=”” video_url=”” video_aspect_ratio=”16:9″ video_loop=”yes” video_mute=”yes” overlay_color=”” video_preview_image=”” border_size=”” border_color=”” border_style=”solid” padding_top=”” padding_bottom=”” padding_left=”” padding_right=””][fusion_builder_row][fusion_builder_column type=”1_1″ layout=”1_1″ background_position=”left top” background_color=”” border_size=”” border_color=”” border_style=”solid” border_position=”all” spacing=”yes” background_image=”” background_repeat=”no-repeat” padding_top=”” padding_right=”” padding_bottom=”” padding_left=”” margin_top=”0px” margin_bottom=”0px” class=”” id=”” animation_type=”” animation_speed=”0.3″ animation_direction=”left” hide_on_mobile=”small-visibility,medium-visibility,large-visibility” center_content=”no” last=”no” min_height=”” hover_type=”none” link=””][fusion_text columns=”” column_min_width=”” column_spacing=”” rule_style=”default” rule_size=”” rule_color=”” class=”” id=””]

از سال ۱۳۹۱ این شانس را پیدا کردم که به بهانه ساخت فیلم مستند «توران خانم» به اتفاق مجتبا میرتهماسب، در سال‌های پایانی عمر پر بار «توران

اکران‌اینترنتی مستند «توران‌خانم» بهانه‌ای شد برای شنیدن روایت‌هایی از مادر ادبیات کودک‌و‌نوجوان

فرهنگ > سینما – دختر، داماد و نوه توران میرهادی با اشاره به خصوصیات بارز توران میرهادی از عشق و علاقه‌ وصف‌ناپذیر او به تعلیم و تربیت کودکان گفتند.

سارا کنعانی: اکران اینترنتی «توران خانم»، مستندی به کارگردانی مشترک رخشان بنی‌اعتماد و مجتبی میرطهماسب در سایت هاشور آغاز شده است. فیلم را دیده‌ام و برای گفت و گو با بستگان درجه یک زنی که او را مادر ادبیات کودک و نوجوان می‌خواندند، آماده‌ام.در دفتر کار علی میرفخرایی، داماد توران خانم، نظمی حاکم است که آدم را به یاد همان جدیتی می‌اندازد که در فیلم زندگی این زن دیده‌ایم.

زیر شیشه میز او عکسی سیاه و سفید از توران میرهادی خودنمایی می‌کند. آقای میرفخرایی ۱۵ سال است که مدیریت فرهنگنامه کودک و نوجوان را بر عهده گرفته و عضو هیات مدیره شورای کتاب کودک است. او به استقبالم می‌آید و کمی بعد با پندار خمارلو، دختر توران‌ خانم و سارا، نوه او هم آشنا می‌شوم. همه دور یک میز می‌نشینیم تا درباره کسی صحبت کنیم که می‌گویند ۱۸ آبان ۹۵ از دنیا رفته اما حقیقت این است که هنوز هیچ یک از کسانی که او را می‌شناختند نبودنش را احساس نکرده‌اند.

تجربه فردی با ارزش تاریخی

صحبت را با تمایل توران خانم درباره ساخته شدن این فیلم آغاز می‌کنیم که گویا به سختی حاصل شده، آقای میرفخرایی می‌گوید: «توران خانم هرگز در اندیشه معرفی کردن خودش نبود، برای همین در ابتدا می‌پرسید چرا می‌خواهید در مورد من فیلم بسازید؟ هر وقت هم برای فرهنگ‌نامه از ایشان تشکر می‌شد تأکید می‌کرد که از جمع باید تشکر کرد. موفقیت مدرسه «فرهاد» را هم حاصل کار همه دبیران می‌دانست. هنگامی که کار بر روی فرهنگ‌نامه را شروع کرد به شدت درگیر این موضوع شد و حتی پیش می‌آمد که گاهی ما را در مسافرت همراهی نکند و بخشی از مخالفت ایشان با ساخت فیلم به این موضوع مربوط می‌شد که فرصت نداشت وقتش را به فیلمبرداری اختصاص دهد، تا اینکه بخشی از کار را به دیگران سپرد و سرش به نسبت، خلوت شد. البته فراموش نشود شخصیت خانم بنی اعتماد و آقای میرطهماسب هم نقش بسیار مهمی در پذیرش ایشان داشت.

در تمام طول فیلم یک لحظه چشم توران خانم دوربین را نگاه نمی‌کند و گویی که او یک بازیگر حرفه‌ایست! وقتی هم پذیرفت از کار و زندگی‌اش فیلمبرداری شود چیزی را بازی نکرد و کاملا خودش بود.» و سارا اضافه می‌کند: «مامان توران از زمانی که فکر کرد باید تجربیاتش را در اختیار دیگران بگذارد، شروع کرد به صحبت کردن درباره خودش.»

پندار خمارلو هم وارد بحث می‌شود: «من شخصا از ساخته شدن فیلم راضی بودم. این تجربه چیزی بود که باید ثبت و منتقل می‌شد. سال‌های آخر عمر ایشان به گونه‌ای بود که مشخص نبود چند روز یا چند ماه دیگر در قید حیات باقی می‌ماند و فرصت باید غنیمت شمرده می‌شد.»

یک‌تنه در برابر لشگر غم

پندار بسیار به مادرش شبیه است و گویی توران میرهادیست که کمی جوان شده و البته آن رگ آلمانی‌اش هم به این چهره منتقل شده است. او تأکید می‌کند: «مامان شخصیت مدیر و مدبری داشت و گاهی حتی به شوخی به او می‌گفتم تو دیکتاتوری! در سال‌های قبل‌تر و وقتی هنوز کاملا سرپا بود، همه چیز را به تنهایی اداره می‌کرد و حرف آخر را خودش می‌زد.»

مرگ کاوه، پسر کوچک توران خانم، یکی از چند حادثه بسیار تلخ زندگی اوست که شاید بیشتر از اعدام همسر اول یا درگذشت همسر دوم یا از دنیا رفتن برادر جوانش قلب او را فشرده باشد. درباره این موضوع از پندار سوال می‌کنم و  می‌شنوم: «مرا پیش پرستارم گذاشته بودند و آن سفر هم بنا بود یک روزه باشد. شاید اگر مرا هم برده بودند اول از همه خودم را آب می‌برد! مامان اصولا راجع به این ماجرا حرفی نمی‌زد ضمن این که مامان خیلی به سرنوشت و قسمت اعتقاد داشت. من تا چند سال چیزی از موضوع نمی‌دانستم تا اینکه یک روز یک چمدان کوچک آبی رنگ را پیدا کردم که حاوی لباس‌های کاوه و همچنین روزنامه‌هایی بود که خبر درگذشت او را چاپ کرده بودند. این کشف من در جریان یک خانه تکانی اتفاق افتاد و تازه آن موقع بود که مادرم برایم توضیح داد چند سال قبل‌تر چه اتفاقی افتاده است.  

مادرم عادت داشت در مواجهه با یک غم بزرگ، با دو سه برابر کردن کار خودش، مقابله کند. وقتی کاوه از دنیا رفت کلاس اول ابتدایی بود و مادرم مدرسه «فرهاد» را مدیریت می‌کرد. ما هنوز هم کارت‌هایی را که کاوه برای روز پدر یا مادر درست کرده بود نگه داشته‌ایم. مادر برای کنار آمدن با غم کاوه، تمرکزش را گذاشت روی ارتقاء دادن سطح دانش و توانایی بچه‌ها، مثلا گواهینامه پایان کلاس پنجم را به بچه‌ها نمی‌دادند مگر این که شنا را یاد گرفته باشند. بعد از اینکه پدرم فوت کرد نیز سنگ بنای فرهنگ‌نامه گذاشته شد تا به این ترتیب در هوای غم همسرش باقی نماند.»

همسر پندار اما صحبت او را این طور تکمیل می‌کند: «از زمان حادثه و مرگ کاوه، توران خانم با شمال قهر کرد تا سال‌ها بعد و زمانی که پندار سارا را باردار بود. به کسی هم نمی‌گفت چرا شمال نمی‌رود. در آن سال اما به دلیل موشک باران تهران پندار دچار تپش قلب شد و دکتر دستور داد که تهران را ترک کنیم. این طور شد که بعد از آن همه سال توران به شمال کشور پا گذاشت. توران خانم بعدها در خاطراتش گفت هر بار از روی آن پل رد می‌شدم زیرچشمی به پل نگاه می‌کردم. راستش بعد از از دست دادن کاوه همه بچه‌های مدرسه بچه او شدند.»

صلح‌طلب، مثل تمام دوستداران کودک

در فیلم، پلانی از نماز خواندن توران خانم می‌بینیم که داستان دارد. آقای میرفخرایی در این باره توضیح می‌دهد:«او می‌گفت من عهد کرده‌ام فرزندانم هرگز تفنگی به دست نگیرند. این در حالی است که من دو سال سربازی را در جبهه گذراندم. هر بار توران خانم این جمله را می‌گفت من به شوخی می‌گفتم عوضش داماد شما دو سال در جنگ تفنگ به دست گرفت. هر بار این را می‌گفتم واکنش ایشان سکوت بود قورت دادن آب دهان. تا این که خیلی سال بعد، دیگر آب دهانش را قورت نداد و سکوتش را شکست و گفت برای این ماجرا هم من نذر دیگری دارم و آن نذر همین نماز خواندن ایشان بود. نذر کرده بود تا نوه‌هاش یتیم نشوند.»

در وصف بیزاری توران خانم از جنگ داستان دیگری را می‌شنوم درباره عکس یک پسربچه ۱۲ ساله که در جریان جنگ جهانی دوم روی جلد یک مجله که او را کلاشینکف به دوش نشان می‌داده و سری بریده در دست. به گفته علی میرفخرایی، توران خانم عکس را به دلاور پسر کوچکترش که در آن روزها سرباز بوده نشان می‌دهد و می‌گوید که اگر بنا بود یکی از دو این دو نفر تو باشی من ترجیح می‌دادم همان کسی باشی که قربانی شده، نه آن که قربانی کرده است.

از این خانواده درباره دلیل ماندن‌شان در ایران سوال می‌کنم، به خصوص که توران خانم، هم مادری آلمانی داشته و هم تحصیلات خود را در اروپا گذرانده است. علی میرفخرایی می‌گوید: «کسی جرأت نداشت جلوی توران خانم حرف رفتن را بزند. توران میرهادی و هم‌نسلانش حاصل تربیت یک دوره خاص اجتماعی هستند و خودشان هم چند بار گفته‌اند که ما فرزندان دوره مشروطیت هستیم و بی‌ادعا. توران خانم از مادری آلمانی زاده شد و به این زبان مسلط بود، زبان فرانسه و انگلیسی و روسی را هم می‌دانست اما همواره فارسی صحبت می‌کرد و حتی برای تأیید حرف کسی یک ok به کار نمی‌برد. گاهی که در جمع خانوادگی بودیم و بنا بود یک حرف خصوصی بین ایشان و برادرش رد و بدل شود، به آلمانی با هم صحبت می‌کردند و بعد سریعا به زبان فارسی برمی‌گشتند!»

پندار این صحبت را اینطور ادامه می‌دهد:«به هر کسی که می‌خواست برود، می‌گفت برو اما یادت باشد که باید عضوی از آن مملکت میزبانت باشی. یعنی اگر جنگی در گرفت کمکت را از آنجا و مردمش دریغ نکنی و اینطور نباشد که بخواهی صرفا از امکانات‌شان بهره ببری.»

قصه‌گو، به رسم همه مادران جهان

سارا میرفخرایی مدتی است در فرهنگنامه مشغول به کار است. از او می‌پرسم که نوه توران میرهادی بودن، چه حسی دارد؟ می‌گوید: «هیچ وقت اهل پز دادن نبودم. اخیرا می‌شنوم که می‌گویند تو نوه توران میرهادی بودی؟ چرا نگفتی؟ من آنقدر غرق در این همزیستی زیبا بودم که حواسم نبود می‌شود پز هم داد! من با مامان توران زندگی کردم، خندیدم، گریه کردم. حتی از دست هم ناراحت هم می‌شدیم اما حس عمیق دوست داشتن بین ما آنقدر زیاد بود که هنوز هم باور ندارم ما را ترک کرده باشد. او هست و هنوز به کار ما نگاه می‌کند. مامان توران از کودکی با من شاهنامه کار می‌کرد و هر شب بعد از شام قصه‌های فردوسی را مرور می‌کردیم. جایزه تولد برادرم سپهر بوستان و گلستان سعدی بود.»

پندار می‌گوید: «مادرم برای ما بیشتر قصه می‌گفت تا نوه‌هایش. به خصوص وقتی در سفر بودیم و در ماشین، خلاصه یک کتاب را برایمان تعریف می‌کرد تا هم ما سرگرم بشویم و هم بابا پشت فرمان خوابش نگیرد. بزرگتر که شدیم این کارها کمتر شد و شاید دنبال کردن ادبیات را بر عهده خودمان گذاشت. او حتی در درس‌ها هم کمک خاصی به ما نمی‌کرد چراکه معتقد بود خودمان باید بتوانیم از پس خودمان بر بیاییم. ایشان خیلی هم با تأکید والدین روی نمره ۲۰ مشکل داشت. یادم هست یک بار به پدرم گفتم از فلان درس نوزده گرفته‌ام و ایشان ‌پرسید چرا؟ مادرم پشتم در ‌آمد که: می‌خواهی ۲۲ بیاورد برایت؟ ایشان می‌گفت این مرض ۲۰ پدر و مادرها را کشته است! مگر نمره ۱۸ چقدر با ۲۰ فرق دارد؟ می‌گفت بچه از اشتباه کردن بیشتر یاد می‌گیرد.»

تلفیق شرافت و اصالت

آقای میرفخرایی نوشته‌ای را روی یک کاغذ کوچک به من نشان می‌دهد که از عمر آن ۱۷ سال می‌گذرد و متن آن به این شرح است: «علی‌خان عزیز! خود می‌دانید چقدر برای شما احترام قائلم. ولی نتوانستم از نوشتن این یادداشت خودداری کنم. از فقر دیگران، ثروت نیاندوزید. چایکاران ما فقط زمین‌هایشان را دارند و بوته‌های چای. بالاخره باید برای آنها کاری کرد تا بتوانند از دسترنج خود زندگی کنند. ببخشید، قربان شما».

داستان این یادداشت را می‌پرسم و می‌گوید:«وقتی در سال ۲۰۰۱ برج‌های آمریکا را زدند و یک تحریم بین‌المللی اتفاق افتاد، پول‌هایی سرگردان راهی ایران شد. من در شمال به کار ویلاسازی مشغول بودم. در مازندران قیمت زمین بالا رفت. همه از خارج پول‌هایشان را می‌آوردند به ایران تا مصادره نشود و مجبور بودند اینجا ملک بخرند. از طرفی در گیلان هم واردات بی‌رویه چای اتفاق افتاد. تمام زمین‌ها و باغ‌های چای از بین رفته بود و دیگر چای ایرانی خریدار نداشت. یک روز که من راهی شمال بودم تا به واسطه چند زمین چایکاری با موقعیت بسیار خوب، سود اقتصادی کم‌نظیری را به دست بیاورم با این یادداشت از توران خانم مواجه شدم که روی میز صبحانه گذاشته بود. از آن روز به بعد من هیچ زمینی نخریدم و مسیر کاری‌ام را عوض کردم.»

داماد توران خانم، به اینجای صحبت که می‌رسیم این نکته را هم عنوان می‌کند: «توران خانم اعتقادی به ارث نداشت و می‌گفت ارث آدم‌ها را تنبل می‌کند. آدمی باید خودش تلاش کند. بنا بر همین اعتقاد بود که ایشان ریالی از ارث پدری را برای خودش یا خانواده‌اش خرج نکرد. هر بار من برای فروش ملکی از ایشان (که کم هم نبود) اقدام می‌کردم ایشان یادآوری می‌کرد که چک شورا را فراموش نکنم. او ارثی برای بچه‌هایش نگذاشت و بچه‌ها هم جوری تربیت شده بودند که مدعی و طلبکار نبودند. درآمد حاصل از کارهای امروزمان هم به نفع شورای کتاب یا فرهنگ نامه واگذار شده است.»

گفت‌وگو دارد به پایان می‌رسد. ساعتی از روزم را در کنار کسانی گذرانده‌ام که بزرگ خاندان‌شان تا آخرین سال‌های عمر برای فرهنگ این ممکلت تلاش کرده و حتی در دهه هشتاد زندگی، خود را به روز نگه می‌داشته است. هر روز ۵ صبح از خواب بیدار می‌شده و چای صبحانه را آماده می‌کرده و با کمک موسیقی شهرام ناظری که هر یک ربع بلندتر از قبل می‌شده، به اعضای خانواده یادآوری می‌کرده که در این خانه هیچکس بعد از ساعت هشت و نیم نمی‌خوابد! پندار خمارلو می‌گوید: «صحنه آخر فیلم که مادر نیست اما صدای نفس‌هایش می‌آید، قسمت محبوب من از فیلم است. مادرم هنوز همه جا هست. او گوشه‌ای از خودش را برای اهالی مدرسه «فرهاد» و شورای کتابی‌ها و فرهنگ نامه‌ای‌ها باقی گذاشته است.»

مسیر بازگشت به روایت این خانواده از روز خاکسپاری توران میرهادی فکر می‌کنم که هیچکس برای گرفتن فیلم دست به گوشی نبوده است. گویی همه دوستداران او می‌دانستند که این زن در تمام شماره‌های فرهنگ‌نامه‌ و کتاب‌هایش برای همیشه به ثبت رسیده است.

منبع: خبرگزاری (خبرآنلاین)

[/fusion_text][/fusion_builder_column][/fusion_builder_row][/fusion_builder_container]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *