بلاگ هاشور

نقد فیلم فراموشخانه – سازهای مدفون در غبار تاریخ

The-House-of-Forgetfulness25

(سهند سرحدی، فرهاد قدسی- ۱۳۹۹):

سازهای مدفون در غبار تاریخ

در فیلم فراموشخانه میبینیم که مسعود تهرانی، دانشجوی رشته نمایش دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، توجهش به پیانویی قدیمی جلب می‎‌شود که در گوشه‎‌ی یکی از پلاتوهای دانشکده به حال خود رها شده و دانشجویان نمایش، از آن برای استراحت و درازکشیدن، یا به عنوان جالباسی و زیرپایی استفاده می‎‌کنند او تصمیم می‎گیرد درباره‎ی داستان و تاریخچه‎‌ی این پیانو تحقیق کند و فیلمی هم درباره‎‌ی آن بسازد.

«فراموشخانه» ساخته‎‌ی سهند سرحدی و تهیه کنندگی علی مصفا، با چنین ایده‎ای آغاز می‎شود و در یک سوم آغازین، در قالبی بیشتر مستندگونه، پیانوی یادشده محور اصلی فیلم است و دانشجویان، کادر دانشکده، و برخی اساتید خاطرات خود را درباره این پیانو روایت می‎کنند. نغمه ثمینی، که در آن دوران استاد رشته نمایش در آن دانشکده بود، می‎‌گوید: «دانشجوها انگار این پیانو را تسخیر کرده و به آن تعرض می‎‌کردند.»)

نقد فیلم فراموشخانه-01

در ادامه اما فیلمساز، موضوع پیانو را بهانه‌‎ای می‎‌کند تا با آن به سراغ دغدغه‎‌ی اصلی‌‎تر خود برود؛ دغدغه‌‎ای که تا حدی در عنوان فیلم هم پنهان شده است: این که اشیای کهنه و قدیمی و فراموش‌‎شده، چه اهمیتی برای انسان دارند و آیا بود و نبودشان فرقی به حال زندگی حاضر می‎‌کند؟

در پاسخ به این سوال، فیلمساز سازهای فراموش شده ی دیگری را سراغ می گیرد: از انبار بنیاد رودکی که سازهایی را در خود جای داده که در زمان جنگ برای اجرا به جبهه ها برده می شدند، تا پیانوی «بگشتاین» ِ رهاشده در اتاق میکس فیلم وزارت ارشاد و پیانوی دوطرفه ی پلیل (Pleyel) دفن شده در انبار تاسیسات دانشکده هنرهای زیبا –که یکی از حدود تنها ۵۰ نمونه ی ساخته شده در جهان بوده است-

نظریه ی «زباله جمع کن» والتر بنیامین

کارشناسانی مثل صالح نجفی و عباس کاظمی، در جلوی دوربین مبانی نظری مرتبط با موضوع فیلم را بیان می کنند. آن ها به نظریه ی «زباله جمع کن» والتر بنیامین اشاره می کنند که بیان می دارد گاهی برای درک تاریخ باید نه در آن چه در دسترس است و دیده می شود، بلکه در زباله ها به دنبال داستان ها گشت. دکتر عباس کاظمی، جامعه شناس و استاد سابق دانشگاه تهران، در فیلم به استناد آرای والتر بنیامین می گوید: «فراموش شدن یا دفن شیء –مثل پیانوهایی که «فراموشخانه» به آن ها می پردازد- بار سیاسی و ایدئولوژیک دارد. شیء قدرت بازآفرینی دارد: صدای فروخفته را زنده می کند و فرهنگ و سیاست را نقد می کند. شیء بهانه ای است که بتوانیم درباره ی هر دوره حرف بزنیم.»

The-House-of-Forgetfulness74

بدین ترتیب سهند سرحدی پیانوها را در «فراموشخانه» بهانه‎ ای می کند تا به صراحت وارد حیطه نگاهی نقادانه به تاریخ معاصر ایران و جایگاه فرهنگ در این دوره شود؛ از دوران هیجانات تند ابتدای انقلاب و دوران انقلاب فرهنگی، تا دهه ۱۳۶۰ و دوران جنگ تحمیلی، و دوران عجیبی که حتا حمل ساز در خیابان جرم محسوب می شد. یکی از کارمندان بازنشسته دانشگاه تهران برای ما تعریف می کند که در دوران انقلاب فرهنگی، شخصی  برای فهرست برداری از اموال دانشکده موسیقی فرستاده شده بود، نمی دانست که کنترباس چیست و در نتیجه در لیستش نوشت: «ویلون ِ بزرگتر از آدم!»

 

این نقد اجتماعی در «فراموشخانه»، البته گاهی به شدت به ورطه ی نوستالژی نزدیک می شود. شهریار وقفی پور، نویسنده و منتقد ادبی، در مقاله ای با عنوان «داستان پسامدرن و پارادایم زباله جمع کنی» به این نکته اشاره می کند که در رویکردهای اجتماعی، از جمله در ادبیات –و یا هر اثر هنری دیگر- بازگشت به عقب و یافتن سرچشمه، منجر به خاطره پردازی می شود و این خطر به وجود می آید که ناگهان با انبوهی زباله مواجه شویم، که هر یک اجزایی هستند که از کلیتی جدا شده اند و دوباره امکان جمع شدن در آن کلیت را ندارند و استفاده معناداری از آن ها نمی شود کرد. در شرایطی اینچنین «تنها یک راه به نظر می رسد: رفتن به سوی واقعیت و عمل کردن».

بلوار را رها کن! در چیتگر عاشق شو!

نمونه ی آشنایی از چنین رویکرد غلط انداز ِ پست مدرن و ناکارآمدی را در برنامه ی «تونل زمان» شبکه تلویزیونی «منوتو» سراغ داریم. در مستند «فراموشخانه» هم گاهی احساس می شود که این خاطره بازی و رویکرد نوستالژیک می تواند فیلم را از هدف اصلی اش دور کند –مثل شبیه سازی میان سکانسی از یک فیلم ایرانی قدیمی که در آن دختر و پسری دست در دست هم در بلوار الیزابت/کشاورز قدم می زنند و از جلوی مجتمع مسکونی سامان عبور می کنند، با قدم زدن شخصیت اصلی «فراموشخانه» به همراه دختری که به او علاقه دارد، در روزگار امروز و در همان لوکیشن.

The-House-of-Forgetfulness02

اما خوشبختانه سکانس دیگری در برابر این سکانس در «فراموشخانه» هست که فیلم را از این ورطه بیرون آورده و یک قدم به جلو می برد: در سکانسی که مسعود و پرستو در کنار دریاچه ی چیتگر قدم می زنند، فیلمساز حال و هوای عاشقانه ی فیلمش را به لوکیشنی آورده که در آن جایی برای نوستالژی نیست؛ تاریخچه ای ندارد و بر خلاف بلوار الیزابت/کشاورز «چیزی زیر لایه هایش دفن نشده است». این جا فیلم یک گام به جلو می رود و انگار تصمیم گرفته به سوی «واقعیت» و «عمل کردن» قدم بردارد: عاشقانه ای باید این جا هم رقم بخورد تا برای آیندگان به خاطره و چیزی برای کشف بدل شود؛ هر چند که ابرهای دلگیر «مهاجرت» انگار می خواهند دختر و پسر را بکِشند و با خود ببرند.

در نهایت و در کنار همه ی این ها، «فراموشخانه» فیلمی است با حضور دانشکده هنرهای زیبا، دانشجوهای موسیقی و سازها و تمریناتشان، کمی کافه و موسیقی جَز و لحظه هایی از چند اجرای کمتر دیده شده از غول هایی مثل هربرت فون کارایان در همین تالار رودکی خودمان و تعدادی آدم تر و تمیز و گشت و گذار کوتاه و محترمی در شهر؛ که حتا اگر، به قول خود فیلم، در فضای امروز سینمای مستند و البته جامعه، «خودنمایانه» و «بیهوده» به نظر برسد، اما باز هم مثل سوسوی نوری می ماند که از لای زباله ها بیرون می زند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *