بلاگ هاشور

اغواگری به نام تهران

صحنه هایی از زندگی یک کاراگاه

اگر بخواهید با تماشای آن دسته از فیلم‎های این سال‎های سینمای ایران که داستان‎شان در شهرها – و به طور مشخص تهران- می‎گذرد، شناختی از آن شهر در این دوره از تاریخ به دست آورید، وقتی پای تهران به میان می‎آید، بدون تردید بیشترین و آشناترین تصویرها، دریای خودروهای گرفتار در ترافیک‎های طولانی و خسته‎کننده، چشم‎اندازهای خاکستری از آلودگی هوا، انبوه جمعیت سرگردان که هر یک به دنبال سوداگری خود، شتابان از این سو به آن سو می‎روند، موتورسواران پرشماری که لا به لای اتومبیل‎ها و آدم‎ها انگار مشغول اجرای رقصی عصبانی و خشمگین هستند، ساختمان‎هایی که گریزان از نظم و زیبایی، تنها سینه‎ی آسمان را شکافته‎اند، و تصاویر دیگری از این دست هستند. به عبارت دیگر، اگر بخواهید به کسی که تهران را نمی‎شناسد، یا آن‎چه از تهران شنیده، همه درباره‎ی ناملایمات و خشونت‎های این شهر است، فیلمی برای تماشا پیشنهاد کنید که پس از تماشای آن تا حدی بتواند آن تصویر خشن را کنار بگذارد و به لایه های دیگری از شهر، حتا لایه‎هایی دوست‎داشتنی برسد، بعید است به راحتی بتوانید چنین فیلمی را بیابید.
اما، «صحنه هایی از زندگی یک کارآگاه» چنین فیلمی است. این، سومین فیلم علی‎رضا رسولی‎نژاد است که ساخته‎های قبلی او، «صحنه های خارجی» (۱۳۸۳) و «مینور/ ماژور» (۱۳۸۹) نیز دغدغه‎ی “شهر” (به طور مشخص تهران) را داشتند و این سومین فیلم او نیز در همان حال و هوا، و به طور صریح‎تری، برای بیننده از تهران می‎گوید.
فیلم داستان پیچیده‎ای ندارد: پسر جوانی به نام بهراد، متعلق به طبقه‎ی متوسط، که خودش درس سینما خوانده و خواهرش معمار است، بی‎کار و بی‎پول است و در جست‎وجوی شغل. روزی نامه‎ای از فردی ناشناس دریافت می‎کند که به او پیشنهاد می‎دهد چنان‎چه تحت شرایط خاصی، همچون یک کارآگاه، دختر جوانی را تعقیب کند و از زندگی روزمره‎ی دختر، آن ناشناس را باخبر سازد، به او پول خوبی می‎دهد، مشروط به آن که شرایط کار را رعایت کند. خواهرش، که تغییر ناگهانی رفتار برادر باعث نگرانی‎اش شده و می‎اندیشد که او دچار افسون زنی اغواگر شده، از همسایه‎ای که روان‎کاو است، کمک می‎خواهد و دکتر نیز از دوستی که یک منتقد فیلم است، برای همراهی در حل این معما دعوت می‎کند.
در جایی از فیلم سارا، خواهر بهراد، بخشی از کتاب «شهرها و سینما»، نوشته‎ی باربارا منل (ترجمه ی نوید پورمحمدرضا و نیما عیساپور- نشر بیدگل- چاپ اول ۱۳۹۵) را می‎خواند که در آن آمده: «زن افسونگر و شهر متقابلا بخشی از یکدیگرند. پشتیبان هم هستند و می‎توانند جای یکدیگر را بگیرند: هر دو سطحی، درخشنده و فاقد ژرفای اخلاقی، که مردان را برای به دام انداختن اغوا می‎کنند. در نهایت هر دو غیر قابل اعتمادند.» برای بیننده‎ای که علاقمند به موضوع باشد، این پاراگراف کتاب، کلید ورود به جهان معنایی فیلم علی‎رضا رسولی‎نژاد است. واقعیت این است که در فیلم بیش از آن که شاهد تعقیب دختر موردنظر توسط بهراد باشیم، ما به عنوان بیننده، به همراه دوربین، همچون کارآگاهی، در حال تعقیب بهراد هستیم، که خود او نیز بیش از آن که در حال تعقیب دختر باشد، در شهر/تهران پرسه می‎زند و بدین ترتیب کارگردان به شکل هوشمندانه‎ای بیننده‎ی خود را با حال و هوا و تصاویری افسونگر از شهر/تهران مواجه می‎کند.
در تهرانی که در فیلم می‎بینیم، از ترافیک، آلودگی هوا، موتورسوارها، ساختمان‎های زشت و عجیب، و ناملایماتی از این دست خبری نیست. در عوض، به وفور می‎توان ساختمان‎های آجری و خانه‎های زیبا(ی به جامانده از تهران ۵۰ سال قبل در محله‎های مرکزی شهر)، مجتمع‎های مسکونی دارای منظر شهری دلپذیر (مانند مجتمع مسکونی سامان در بلوار کشاورز)، فضاهای شهری باکیفیت (مثل پل طبیعت یا موزه‎ی هنرهای معاصر)، چشم‎اندازهای خلوت و جذاب خیابانی (مثل خیابان ایتالیا یا شیب معروف خیابان گاندی)، کافه ها، گالری‎ها، کتابفروشی‎ها و دیگر فروشگاه‎هایی با معماری خوب، و تک اسلایدهای جذاب شهری (مثل پله ‎های روبروی پارک ساعی)، و همچنین فضاهایی مربوط به فعالیت‎هایی مدرن مثل زمین تنیس و استخر شنا و ایستگاه دوچرخه‎های عمومی را تماشا کرد. حتا وقتی شخصیت اصلی فیلم در حال دویدن یا دوچرخه‎سواری است، پس‎زمینه‎ی تصویر او، یک‎سر، سبز و پر از درخت است، و از شلوغی و شلختگی و آلودگی خبری نیست.
قطعا این‎ها، تجربه‎ی تصویری هرروزه‎ی شهروندان تهران از شهرشان، و یا حتا تجربه‎ی گذرای مسافران از این شهر نیز نیست. و این که چنین چیدمان تصویری از تهران، در مواجهه با تصویر آشناتر و شاید رئالیستی‎تر (و البته پلشت) از تهران چه جایگاهی دارد، موضوع بحث و مطلب دیگری است. اما واقعیت انکارناپذیر این است که این تصاویر، تصاویری غیرواقعی یا سوررئال نیستند. این‎ها هم تصاویری واقعی و هنوز موجود از تهران‎ند، که گرچه ممکن است در قیل و قال روزانه به چشم نیایند، اما «وجود» دارند و تماشای آن‎ها در این فیلم مشخص می‎کند که فیلم‎ساز، خود همچون کارآگاهی، در خیابان‎های این شهر پرسه زده و افسون زیبایی‎های آن را پذیرا شده، و مجموعه تصاویری چنان جذاب و ماندنی از این شهر گرد آورده، که حتا شاید بتوان اغراق و ادعا کرد که اگر بیننده‎ای بی‎خبر از بستر و موضوع فیلم، ناگهان با بخشی از تصاویر آن مواجه شود، به یاد قاب‎هایی به یادماندنی از تصویر پاریس، لندن، یا نیویورک در تاریخ سینما بیفتد.
بر خلاف بسیاری از فیلم‎های مربوط به شهر/تهران، در «صحنه هایی از زندگی یک کارآگاه»، کسی را در حال فریادزدن یا شیون‎کردن نمی‎بینید، حتا بیش‎تر از آن که شخصیت‎ها حرف بزنند و دیالوگ‎های ضعیف را از زبان بازیگران بشنوید، بیشتر داستان را در قالب نریشن و با صدای جذاب سعید مظفری می‎شنوید، آدم‎ها آرام و باسوادند، موسیقی بتهوون و شوبرت از پرده‎ی گوش‎تان عبور می‎کند، نامه‎ها با ماشین تایپ قدیمی نوشته شده و در صندوق پست انداخته می‎شوند (که حتا ممکن است ناگهان به خودتان بگویید: مگر هنوز صندوق پست وجود دارد؟)، و لایه‎هایی از طنز نیز در برخی لحظه‎های فیلم به چشم می‎خورد (که یادآور جنس کمدی آثار باستر کیتون، وودی الن، و در برخی جاها طنز مخصوص روی اندرشون است)، و در عین حال انگار خودآگاهی و آمادگی کارگردان را نشان می‎دهد، در برابر بیننده‎هایی که ممکن است سبک و لحن فیلم او به مذاق‎شان خوش نیاید؛ مثل جایی که در کافه‎ای، با فضایی یادآور میخانه‎های فیلم‎های پلیسی و نوآر، مردی که کنار بهراد نشسته بدون هیچ پیش‎زمینه‎ای به او می‎گوید: «مردک اسنوب! فکر کردی این‎جا پاریسه؟» یا در سکانسی دیگر، که دکتر روان‎کاو و دوست منتقدش (با بازی حمیدرضا صدر فقید)، که می‎پندارند بیماری بهراد از کنترل خارج شده، بر سر او می‎ریزند، که طعنه‎ی فیلم‎ساز را به روان‎کاوان این روزگار، و موقعیت فیلم و سینمایش را در برابر گروهی از منتقدان فیلم، به شوخی گرفته است.
واقعیت این است که با آن تعریفی که از سینمای تجربی داریم، نمی‎توان «صحنه هایی از زندگی یک کارآگاه» را فیلمی تجربی دانست؛ هیچ تجربه‎ی متنی یا فرمال جدیدی در فیلم اتفاق نمی‏افتاد. از قضا فرم و روایت کاملا ساده‏اند. اما جایگاه چنین فیلمی را در مناسبات امروز سینمای ایران و بینندگانش، شاید بتوان در سکانسی از خود فیلم یافت: جایی که موتورسواری با کلاه کاسکت و ظاهری عجیب، وارد یک کتابفروشی می‎شود و سراغ کتاب منتشرنشده‎ای به نام «آشنایی‎زدایی از سینما» را می‎گیرد.

۱۶ مهر ۱۴۰۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *